داستان کوتاه
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
داستان کوتاه
نوشته شده در شنبه 9 شهريور 1392
بازدید : 451
نویسنده : جوجو

روزي ، گرگي در دامنه کوه متوجه يک غار شد که حيوانات مختلف از آن عبور مي کنند. گرگ بسيار خوشحال شد و فکر کرد که اگر در مقابل غار کمين کند، مي تواند حيوانات مختلف را صيد کند. بدين سبب، در مقابل خروجي غار کمين کرد تا حيوانات را شکار کند.

روز اول، يک گوسفند آمد. گرگ به دنبال گوسفند رفت. اما گوسفند بسرعت پا به فرار گذاشت و راه گريزي پيدا کرد و از معرکه گريخت. گرگ بسيار دستپاچه و عصباني شد و سوراخ را بست. گرگ گمان مي کرد که ديگر شکست نخواهد خورد.

روز دوم، يک خرگوش آمد. گرگ با تمام نيرو به دنبال خرگوش دويد اما خرگوش از سوراخ کوچک تري در کنار سوراخ قبلي فرار کرد. گرگ سوراخ هاي ديگر را بست و گفت که ديگر حيوانات نمي توانند از چنگ من بگريزند.

روز سوم، يک سنجاب کوچک آمد. گرگ بسيار تلاش کرد تا سنجاب را صيد کند. اما سرانجام سنجاب نيز از يک سوراخ بسيار کوچک فرار کرد. گرگ بسيار عصباني شد و کليه سوراخ هاي غار را مسدود کرد. گرگ از تدبير خود بسيار راضي بود.

اما روز چهارم، يک ببر آمد. گرگ که بسيار ترسيده بود بلافاصله به سوي غار پا به فرار گذاشت. ببر گرگ را تعقيب کرد. گرگ در داخل غار به هر سويي مي دويد اما راهي براي فرار نداشت و سرانجام طعمه ببر شد.

"هيچ گاه روزنه هاي كوچك زندگيت را به طمع آينده نبند!"

نظر یادتون نره




:: موضوعات مرتبط: داستان , داستان های کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , عکس , تصاویر , داستان , داستان جالب , داستان ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: